سفر یه هویی ....
.... ناز ترینم .... جمعه 19 دی بابا قرار بود برن تهران واسه جلسات کاری که داشتن و از شب قبلش اصرار میکردن که ما هم باشون بریم ولی من به خاطر کارم قبول نکردم. اما ازونجایی که خیلی وقت بود خاله جون الناز و عمو میثمو ندیده بودیم هوایی شدم و راه افتادیم خیلی یه دفعه ای .... ساعت 7 عصر روز جمعه رفتیم خونه مامان جون خداحافظی و شما اینقد ذوق داشتی واسه رفتن به خونه عمو میثم که سر از ÷ا نمیشناختی و یه سره ذوق میزدی و میخندیدی .... تمام مسیرم هر از گاهی از من و بابا حمید میپرسیدی کجا میریم ؟ واسه اینکه جوابمونو بشنوی و مطمین باشی که میریم خونه عمو میثم .... چون بابا صبح شنبه سمنان جلسه داشتن ما ساعت 4 صبح ک...